جدول جو
جدول جو

معنی دس خالی - جستجوی لغت در جدول جو

دس خالی
دست خالی، نیازمند، بی منطق، بی فکر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
دست مالیدن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
تهی دست. دست تهی. صفرالید.
- دست خالی (به اضافه) ،بی بضاعت و مایه. و رجوع به دست تهی شود.
- دست خالی برگرداندن کسی را، مأیوس و ناامید و بی حصول مقصود او را بازگرداندن.
- دست خالی برگشتن یا آمدن، آمدن از سفر بی ره آورد و ارمغان.
- ، بازآمدن از کاری یا رسالتی بی نتیجۀ مطلوب.
- دست خالی ماندن، تهی و دور ماندن دست از...:
دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد
پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در سه هزارگزی جنوب باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 750 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عمل دست مالیدن. رجوع به دست مال و دست مالیدن و دست مالی کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از در مالی
تصویر در مالی
مالش آلت رجولیت به دهانه شرم زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
عمل دست مالیدن به چیزی، استعمال چیزی و مبتذل نمودن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست خالی
تصویر دست خالی
تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست خالی
تصویر دست خالی
تهی، دست
دست خالی خالی برگرداندن: کسی را مأیوس برگرداندن او را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
عمل دست مالیدن به چیزی، استعمال چیزی و مبتذل کردن آن
فرهنگ فارسی معین
مچاله، دستکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواهر خوانده
فرهنگ گویش مازندرانی
دوقلو
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که برای برداشتن چیزهای داغ به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
یکی از فنون کشتی لوچو، فنی کشتی با شال موسوم به میاوند
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ چشم، فرومایه، بخیل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی غاز، لانه ی دیو، چاه و شکاف فراخ
فرهنگ گویش مازندرانی
خسیسی، تملق و چاپلوسی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوباره خوانی، هم سرایی با خواننده ی اصلی در ترجیع بندها
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله
فرهنگ گویش مازندرانی